کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

برای کیان عزیزم

کیان نشسته!

پسر مامان الان یعنی در هفت ماه و نیمی توی تختت میشینی و با اسباب بازیهات بازی میکنی. از اینکه میتونی بیرون تختو ببینی خیلی به خودت افتخار میکنی و قیافه میگیری. البته نشستنت بعد از ٥ دقیقه تبدیل به این وضعیت میشه. ولی اصلاً به روی خودتم نمیاری چی شده و طوری رفتار میکنی که انگار خودت خواستی بخوابی. باشه مامان باور می کنیم: فندق مامان من عاشق اون لحظه اییم که نی نی ها بلند میشند توی تختشون می ایستند و لبه تختو میگیرند. چند ماه دیگه اون قدری میشی پسر بلا؟ پسری نمی دونم چرا ولی بهت میگم فندق و بابا هم بهت میگه کیان گولو . اینها را نوشتم تا بدونی چون مطمئنم تا وقتی که بزرگ بشی بازم چند تا اسم دیگه پیدا میکنی. پسری ...
21 فروردين 1391

روروئک جدید مبارک

کیان عزیزم مامان جون چندین بار به مامانی گفته بود که روروئک تو رو ببریم خونه مامان جون اینا که بتونی اونجا بازی کنی. آخه خونه ما خیلی بزرگ نیست و خیلی زود به مانع میرسی. ولی مامانی نبرده بود. آخه دوست دارم تو روروئک که هستی سرگرمی و مامان یکم به کارهای عقب موندش میرسه. امروز صبح با مامان جون رفتیم خرید، می خواست سرویس پذیرایی آشپزخونشو عوض کنه که توی خیابون رسیدیم به سیسمونی فروشی، مامان جون هم رفت و برای خودش یک روروئک خرید(نقره ای ،قرمز). خیلی شبیه روروئک خودته ولی آهنگاش فرق میکنه. حالا دو تا روروئک داری، یکی خونه خودمون و یکی خونه مامان جون. فقط نمی دونم وقتی راه افتادی با دوتا روروئک چکار کنیم. پسر مامان وسایلت خیلی زودتر از اونی ک...
20 فروردين 1391

بدون عنوان

پسر مامان امروز روروئکت را یک سایز بلندتر کردیم و این یعنی که قدت داره بلند میشه. الانم که دارم برات می نویسم داری تو روروئک بازی میکنی و ذوق میکنی. کم کم دای متوجه میشی که دکمه هایی که صدا میدند و کجاند و دیگه غیر ارادی صداشونا در نمیاری. الان بهترین چیز برام اینه که دیگه اسمتو می شناسی و وقتی صدات میکنیم بر میگردی. عزیزم دلم برات ضعف میره. امیدوارم اسمتو دوست داشته باشی و هیچ وقت نگی مامان چرا اسممو گذاشتی کیان! کیان مامان یک کار باحال دیگه هم میکنی و وقتی مامان بهت میگه Hello با صدای بلند قهقهه میزنی حتی اگه در شرایط نق زنی باشی.  با این کارت همه را می خندونی و البته حسادت همه را هم تحریک می کنی همه سعی می کنند...
19 فروردين 1391

پایان تعطیلات نوروزی

  عزیزم تعطیلات نوروزی تمام شد و زندگی همه داره به شکل عادی خودش بر میگرده. روزهای آخر تعطیلات دوست دوران دانشجویی مامان با شوهرش از بیرجند اومدند اصفهان و مهمون ما بودند. به تو که خیلی خیلی خوش گذشت چون یک لحظه هم تو تختت نبودی یا بغل عمو یا خاله و تا تونستی سوئ استفاده کردی. و یک بازی جدید هم یاد گرفتی که هی از این بغل خودتو بندازی تو بغل یکی دیگه و دوباره برگردی. از اینکه خودت میتونی انتخاب کنی کجا بری خوشحال میشی و ذوق می کنی. با دوستامون برای اولین بار بردیمت میدان نقش جهان که مامان عاشق اونجاست و وقتی تو تو دل مامانی بودی خیلی با هم رفتیم و مطمئن باش بازم میریم. اونجا مامان کار بد کرد و برای اولین بار به تو بستنی داد. وای!!...
19 فروردين 1391

7 ماهگی کیان

  عزیز دلم ٧ ماهگیت مبارک. تو در هفتمین روز بهار هفت ماهه شدی و چقدر عدد هفت برای من مقدس و زیباست. مخصوصاً این ماه که روز تولدت با ماهت یکی شده اونم اوایل بهار. پسری فاصله بین ٦ ماهگی با هفت ماهگیت خیلی خیلی سریع گذشت. شاید علتش این باشه که مشغول انجام کارهای عید بودیم و گذشت زمانو حس نکردیم. داری بزرگ میشی و دیگه از نوزادی در اومدی. تو توی هفت ماهگی: خیلی راحت غلت میزنی، میری و برمیگردی و دیگه گریه نمی کنی تا یکی بیات برت گردونه. دیگه به روروئک به عنوان وسیله خوراکی موزیکال نگاه نمی کنی. میتونی باهاش حرکت کنی، مخصوصاً اگه روی سرامیک یا کف پوش باشی. روی فرش هنوز نمی تونی خوب حرکت کنی و معمولاً دنده عقب ...
7 فروردين 1391

عیدانه

  کیان مامان این کارت پستال امسال عید شماست، اینو فقط برای خودمون چاپ کردیم و یادگاری نگه داشتیم ولی تقویمهاتو به عنوان یادگاری به همه دادیم. مامانی هم خیلی وقته سراغ عکس هات نرفته و مرتبشون نکرده و از امروز می خواد بره سراغشون. عزیزم روز ٥ شنبه ٣ فروردین هم عمو و زن عمو از تهران اومدند و برای اولین بار شما را دیدند. تو هم خیلی شیطون شدی چون این چند روز تا از خواب بیدار میشی مامان لباس می پوشونه و میریم بیرون و ماشین سواری و نمی دونم از فردا که بابا بره سر کار من و شما قراره چکار کنیم. مامانی عیدیهای نقدیت را هم با بابا مجید تصمیم گرفتیم بذاریم توی یکی از حسابهای بانکی جوان ولی هنوز تصمیم نگرفتیم کدوم بانک برات بذاریم. پسری من...
6 فروردين 1391

اولین نوروز با کیان

  عزیزم در ساعت ٨ و ٤٤ دقیقه و ٢٨ ثانیه امروز یعنی یکم فروردین سال تحویل شد و سال ١٣٩١ شروع شد. عزیزم اولین نوروزت مبارک. امسال سال نهنگه و برای همین مامانی تصمیم گرفت هفت سینشو آبی، نقره ای بچینه. تو موقع تحویل سال خواب بودی و من بیدارت نکردم و ساعت ٩ خودت بیدار شدی. مامانی هم بردت نشوندت کنار سفره تا ازت عکس بگیره که دستتو کردی توی سبزه ها و یک دسته بزرگ از سبزمونا از ریشه در آوردی. اینم اولین خرابکاریت تو سال جدید.  بعد از تحویل سال با هم رفتیم خونه مامان جون و براش یک سبد گل اطلسی بردیم. برای ناهار هم خونه مادر جون دعوت بودیم. بعد از ظهر هم خونه بابا بزرگ مامان و عمه مامان رفتیم و تو شیطون کلی عیدی گرفتی! عکسا...
2 فروردين 1391

آخرین پست سال 1390

پسر عزیزم امروز ٢٩ اسفنده یعنی اخرین روز سال ١٣٩٠. امسال پسری برای ما، یعنی خانواده کوچیک ما سال خیلی خیلی خوبی بود و خیلی اتفاقات خوبی افتاد. اول از همه اینکه خداوند تو رو به ما داد، بابا مجید کارهای جدیدی را شروع کرد که خیلی زود به نتیجه رسید و یک گره بزرگ و قدیمی برای همیشه باز شد و من به خاطر همه اینها از خدا ممنونم و امیدوارم سال ٩١ باز هم برامون سال خوب و زیبایی باشه. پسری امروز صبح با مامان جون و خاله مهدیس و بابا رفتیم باغ رضوان، اونجا آرامگاه ابدی آدمهاییه که از پیش ما میرند. چون این ٦ ماه هوا سرد بود من شما را نبرده بودم ولی امروز با هم رفتیم و برای بابا جون گل خریدیم و بهش سر زدیم و سال نو را بهش تبریک گفتیم. ازش خواستم که مثل ه...
29 اسفند 1390

اولین ها

در آخرین روزهای سال ١٣٩٠ داریم با هم اولین های دیگه ای را تجربه می کنیم. پسر گلم امروز بابا رفته بود دفتر و مامان جون هم داره کارهای عیدشو انجام میده و گرفتاره برای همین تصمیم گرفتم تنهایی ببرمت حمام و موفق هم شدم. اول برات وانتو آب کردم و وان کوچولوی نوزادیشو گذاشتم داخلش و بردمت حمام. شما هم خوابیدی توی وانت و با عروسکات بازی کردی و منم شستمت و با هم اومدیم بیرون، دیگه خودکفا شدیم پسری. هورا! اینم یک عکس خوشگل از حمام کیان کوچولو در خانه مامان جون: پسرم تو عاشق حمامی و من خیلی خوشحالم که داره کم کم بهار میاد و وارد فصلهای گرم سال میشیم و می تونیم هر روز بریم آب بازی. ...
24 اسفند 1390

مامان ببخشید

پسری دیشب نزدیک بود اتفاق بدی برات بیفته که من دقیقاً نمی دونم چی میتونست باشه. دیشب با بابا مجید رفته بودیم خونه مادر جون و تو توی راه برگشت لالا کردی. وقتی رسیدیم مامان خوابوندت توی تختت و خواست چراغ خواب بالای سرتو روشن کنه که دید لامپش سوخته. درش را باز کردمو دیدم لامپ شمعی توشه و هرچی روشو خوندم در مورد وات لامپ چیزی ننوشته بود. منم برات لامپ نو گذاشتم وچراغ خوابتو روشن کردم و اومدم از اتاقت بیرون. بابایی رفت بخوابه و مامان هم رفت پای کامپیوتر تا به دوستاش سر بزنه که دیدم بوی سوختگی میاد و فکر کردم داره از بیرون اپارتمان میاد ولی یکم که گذشت دیدم هی داره زیاد میشه اومدم توی هال و دیدم وای بو از اتاق شماست اومدم تو اتاق و ببین چی دیدم: ...
23 اسفند 1390